141
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی
از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند
شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین
ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند
گر بلند است در میر تو سر پست مکن
به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند
گر بلندی ی در او کرد چنین پست تو را
خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟
دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان می طلبند
گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست
چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟
گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند
خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند
گر بخندند گروهی که ندارند خرد
تو چو دیوانه به خندهٔ دگران نیز مخند
دانش آموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند
بی سپاسی بکنی رند نمائی به ازانک
به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نبشته است زرادشت سخن دان در زند
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند
سودمند است سمند ای خردومند ولیک
سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند
مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند
عمر پرمایه به خواب و خور برباد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟
پیش از آن که ت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل از این جای سپنجیت همی باید کند
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند
بر سر و پای زمانهٔ گذران مرد حکیم
بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند
خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند