95
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۴
جهان بازی گری داند مکن با این جهان بازی
که در مانی به دام او اگرچه تیز پر بازی
برآوردم چو کاخی خوب و اکنون می فرود آرد
برآورده فرود آری نباشد کار جز بازی
چه باشد بازی آن باشد که ناید هیچ حاصل زو
تو پس، پورا، به روز و شب پس بازی همی تازی؟
به چنگ باز گیتی در چو بازت گشت سر پیسه
کنونت باز یابد گشت از این بازی و طنازی
نشیبی بود برنائی سرافرازان همی رفتی
فراز پیری آمد پیشت اکنون سر نیفرازی
جوانی چون نشیبت بود ازان تازان همی رفتی
کنون پیری فراز توست ازان خوش خوش همی یازی
همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم
چه چیزستت کنون حاصل؟ نبوده چیز چون نازی؟
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت دستی وقت بی چیزی و بی نازی
همه احوال دنیائی چنان ماهی است در دریا
به دریا در تو را ملکی نباشد ماهی، ای غازی
چو روی دهر زی بازی طرازیدن همی بینی
سزد گر زو بتابی روی و کار خویش بطرازی
نپردازد به کار تو تن و جان فریبنده
اگر مر علم و طاعت را تو جان و تن نپردازی
همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی؟
زنا و مسخره و جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و غش و کبر و طراری و غمازی
ز سیرت های دیوان است، اندر نارت اندازد
اگر زینها برون ناری سر و یک سوش نندازی
تورا دانش به تکلیف است و نادانی طبیعی، زین
همی با تو بسازد جهل چون با جهل درسازی
چو دل با جهل یکی شد جدائی شان ز یکدیگر
بدان باشد که دل را به آتش پرهیز بگدازی
چرا در جستن دانش نگیرد آزت، ای نادان،
اگر در جستن چیزی که آنت نیست با آزی؟
همی تازی به مجلس ها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم فرقان است عزیز، ای بی خرد، تازی
خزینهٔ علم فرقان است، اگر نه بر هوائی تو
که بردت پس هوازی جز هوا زی شعر اهوازی؟
خزینهٔ راز یزدان اینکه فرقان است ازان خوار است
به سوی تو که تو با دیو حیلت ساز در رازی
گر انبازی به دین اندر ز حیلت گر جدا گردی
وگر نه مر مرا با تو به دین در نیست انبازی
تو حیلت ساز کی سازی به دل با من به دین اندر؟
که من چون چاه سربازم و تو چون چاه صد بازی
از این لافندگان واواز جویان بگسل ای حجت
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی
تو را زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی
ترا دیبای عنبر بوی گلرنگ است در خاطر
همی کن عرضه بر دانا که عطاری و بزازی