84
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۳
پیشهٔ این چرخ چیست؟ مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی
یک هنرستش که عیب او ببرد
آنکه زوالی است فعلش و بدلی
صبر کنم با جهان ازانکه همی
کار نیاید نکو به تنگ دلی
از تو جهان رنج خویش چون گسلد
چون تو ازو طمع خود نمی گسلی؟
از پی نان آب روی خویش مبر
آب بکار آیدت کز آب و گلی
گرچه گلی تو چو آب روی بود
تو نه گلی بل طری و تازه گلی
گرت نباید بد و بلا و خلل
عادت کن بی بدی و بی خللی
گرت مراد است کز عدول بوی
دست بکش از دروغ و مفتعلی
فعل علی و محمد ار نکنی
خیره چه گوئی محمدی و علی؟
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگ دل و غمگنی و بی عملی
تا چو شبه گیسوان فرو نهلد
کی رهد ای خواجه کل ز ننگ کلی
چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟
باد عمل چون ز سر برون نهلی؟
غافلی اندر نماز و چشم به در،
پیش شه از بیم دست در بغلی
پست نشستی تو و ز بی خردی
نیستی آگه که در ره اجلی
آتش و چیز حرام هر دو یکی است
خالد گفت از محمد النحلی
آتش بی شک به جانت در نشلد
چون تو به چیز حرام در نشلی
از قبل خشک ریش با همگان
روز و شب اندر خصومت و جدلی
سیم نباشدت اگر برون نکنی
مال یتیم از کف وصی و ولی
بی عسل و روغن است نانت و خوان
تا نستانی جهود را عسلی
بانگ به ابر اندرون و خانه تهی
تو به مثل مردمی نه ای، دهلی
نه ز خداوند توبه جوئی و نه
هیچ بخواهی ز بندگان بحلی
وای تو گر وعدهٔ خدای حق است،
ای عصی، و نیست این جهان ازلی