شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶
ناصرخسرو
ناصرخسرو( قصاید )
92

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۶

ای آنکه به تن ز ارزوی مال چو نالی
از من چو ستم خود کنی از بهر چه نالی؟
در آرزوی خویش بمالید تو را مال
چون گوش دل ای سوختنی سخت نمالی؟
بدخواه تو مال است که مالیدهٔ اوئی
بدخواه تو مال است تو چون فتنهٔ مالی؟
دام است تو را قال مقال از قبل مال
زان است که همواره تو با قال و مقالی
ای زهد فروشنده، تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی
گر زهد همی جوئی، چندین به در میر
چون می دوی ای بیهده چون اسپ دوالی؟
آز تو نهنگ است همانا، که نپرسد
از گرسنگی خود ز حرامی و حلالی
در مزرعهٔ معصیت و شر چو ابلیس
تخم بزه و، بار بدو، برگ وبالی
از عدل خداوند بیابی چو بیائی
با بار بزه روز قضا مزد حمالی
ای کرده تو را گردون دون همت و بی دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی
بنگر که کجا می روی و بیهده منگر
سوی خدم و بنده و آزاد و موالی
با لشکر و مالی قوی امروز، ولیکن
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی
کوه از غم بی باکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی؟
خرسند چرا شد دلت اندر بن این چاه
با جاه بلند و حشم و همت عالی؟
ای میر اجل، چون اجل آیدت بمیری
هرچند که با عز و جلالی و جمالی
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی
بار خرد و حکمت و برگ هنر و فضل
برگیر، که تو این همه را تخم و نهالی
ای خوب نهال ار ز خرد بار نگیری
با بید و سپیدار همانند و همالی
ای سفله تو را جام بلورین به چه کار است
گر تو به تن خویش فرومایه سفالی
باکی نبود زانکه تنت سفله سفالی است
گر تو به دل پاک چو پاک آب زلالی
دریاست جهان و، تن تو کشتی و، عمرت
بادی است صبائی و جنوبی و شمالی
این باد همی هیچ شب و روز نهالد
شاید که تو ز اندوه سفر هیچ نهالی
اندر خرد امروز بوال ای پسر ایراک
سی سال برآمد که همی هیچ نوالی
امسال بیفزود تو را دامن پیشین
زیرا که الف بودی و امسال چو دالی
ای سرو بن، از گشتن این بر شده دولاب
خمیده و بی تاب چو فرسوده دوالی
دانی که همی برتو جهان درد سگالد
او در سگالید، تو درمان نسگالی؟
درمان تو آن است که تا با تو زمانه
شیری بسگالد نسگالی تو شگالی
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذیر و مده ره به در خویش و حوالی
خواری مکش و کبر مکن بر ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر نه غالی
بر خلق جهان فضل به دین جوی ازیراک
دین است سر سروری و اصل معالی
دین مفخر توست و، ادب و خط و دبیری
پیشه است چو حلاجی و درزی و کلالی
شعر و ادب و نحو خس و سنگ و سفالند
وایات قران زرو عقیق است و لی
معنی قران روشن و رخشان چو نجوم است
امثال بر تیره و تاری چو لیالی
بر ظاهر امثال مرو، که ت نفزاید
نزد عقلا جز همه خواری و نکالی
راهی است به دین اندر مر شیعت حق را
جز راه حروری و کرامی و کیالی
راهی که درو رهبر زی شهر کمال است
زین راه مشو یک سو گر مرد کمالی
بر راه حقیقت رو و منگر به چپ و راست
با باد مچم زین سو و زان سو که نه نالی
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگاه مجالی
حق است سخنهاش، اگر زی تو محال است
بی شک تو خریدار خرافات و محالی
ای آنکه همی جوئی ره سوی حقیقت
وز «اخبرنا» سیری و با رنج و ملالی
من دی چو تو بوده ستم، دانم که تو امروز
از رنج محالات شنودن به چه حالی
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی شک اگر گنج سالی