96
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷
از صحبت خلق دل گسستم
اندیشه ندیم دل بسستم
در آب نمیدی آن ردا را
کش طمع طراز بود شستم
چون سایه جهان پس من آمد
چون دید که من ازو بجستم
جویندهٔ جسته گشت، از من
می جست چو من همیش جستم
وان دیو که پیش من همی رفت
بر پای بماند و من نشستم
برگردن من نشسته بودی
و اکنونش به زیر پای خستم
برگشت زمن بشست دستش
چون شسته شد از هواش دستم
لیکن نرهم همی ز قومش
هرچند زمکر او بجستم
یک چند میان جمع دیوان
تا کور بدم چو دیو ز ستم
از لشکرشان سپس نماندم
تا بود چو کاهشان سپستم
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه مستم
من دست هوا به حبل حکمت
بستم به سزا و سخت بستم
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم
این امت بت پرست را بین
آویخته حلقشان به شستم
خواهند همی که همچو ایشان
من جز که خدای را پرستم
والله که همی نخورد خواهم
با شکر بت پرست پستم
در من نرسند ازانکه بیش است
از ششصدشان به فضل شستم
چون من نبود کسی که بیش است
از قامت او بسی بدستم
ای شاد شده بدانکه یک چند
چون مویه گران همی گرستم
پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم
از خاکم اگر بکند دیوت
در سنگ بر غم تو برستم
تیغ حجت به روز روشن
در حلق امام تو شکستم
مردیم چنانکه تو بخواهی،
ای دیو، بهر کجا که هستم
دل در شکمش به تیر برهان
هرچند نخواستی تو خستم
بیمار و شکسته دل شده ستند
از قوت حجت درستم
هر سال یکی کتاب دعوت
به اطراف جهان همی فرستم
تا داند خصم من که چون تو
در دین نه ضعیف و خوار و سستم