102
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶
ای بار خدای و کردگارم
من فضل تو را سپاس دارم
زیرا که به روزگار پیری
جز شکر تو نیست غمگسارم
جز گفتن شعر زهد و طاعت
صد شکر تو را که نیست کارم
توفیق دهم برانکه در دل
جز تخم رضای تو نکارم
راز دل هرکسی تو دانی
دانی که چگونه دل فگارم
دانی که چگونه من به یمگان
تنها و ضعیف و خوار و زارم
میخواره عزیز و شاد و، من زانک
می می نخورم نژند و خوارم
از بیم سپاه بوحنیفه
بیچاره و مانده در حصارم
زیرا که به دوستی ی رسولت
زی لشکر او گناه کارم
در دوستی رسول و آلش
بر محنت پای می فشارم
تو داد دهی به روز محشر
زین یک رمه گاو بی فسارم
با این رمهٔ ستور گمره
هرگز نروم نه من حمارم
هرچند به خوب و خوش سخن ها
خرمای عزیز خوش گوارم
زی عامه چو خار خوارم ایراک
در دیدهٔ کور عامه خارم
زین یک رمه گرگ و خرس گمره
یارب به تو است زینهارم
ای یار نبید و رود و ساغر
من یار تو بود می نیارم
زیرا که مر این سهٔار بد را
ای خواجه تو یار و من نه یارم
مستی تو و مست مست خواهد
با من چه چخی که هوشیارم؟
رو تو به قطار خویش ایراک
من با تو شتر نه در قطارم
من، گر تو سواری ای جهان جوی،
بر مرکب خوش سخن سوارم
من گر چه تو شاه و پیشگاهی
با قول چو در شاهوارم
من گر تو به بلخ شهریاری
در خانهٔ خویش شهریارم
گر من به سلام زی تو آیم
زنهار مده هگرز ، بارم
من بار نخواهم از تو زیراک
بار تو کشد به زیر بارم
از بهر خور، ای رفیق، چون خر
من پشت به زیر بار نارم
گه نرمم و گه درشت، چون تیغ،
پیداست نهان و آشکارم
با جاهل و بی خرد درشتم
با عاقل و نرم بردبارم
تا تو بمنش مرا نخواهی
مندیش که منت خواستارم
آنگه که مرا شکر شماری
من پست ازان پست شمارم
گر موم شوی تو روغنم من
ور سرکه شوی منت شخارم
با غدر ندارم آشنائی
بل هر دو یکی است پود و تارم
کینه نکشم چو عذر خواهی
بل جرم به عذر درگذارم
پاک است ز فحش ها زبانم
همچون ز حرام ها ازارم
ناید شر و مکر درشمارم
نه دوغ دروغ در تغارم
لافی نزدم بدن فضایل
زیرا که به فضل خود مشارم
بل من به نمایش ره خویش
حق فضلا همی گزارم
زیرا که جهان چو این و آن را
یک چند گرفته بد شکارم
من خفته به جهل و او همی برد
با ناز گرفته در کنارم
گه وعده به باغ مهرگان داد
گه باز به دشت نوبهارم
رویم به گل و به مشک بنگاشت
چون دید که فتنهٔ نگارم
امروز همی ضعیف بینی
این قامت چفتهٔ نزارم
آن روز گرم بدیدیی تو
پنداشتیی که من چنارم
وین چرخ همی کشید خوش خوش
چون اشتر سوی چر مهارم
آن روز قوی و شاد بودم
و امروز ضعیف و سوکوارم
بر روی چو زر شده عقیقم
بر فرق چو شیر گشت قارم
زان می که بدان زمانه خوردم
امروز همی کند خمارم
چون سیرت چرخ را بدیدم
کو کرد نژند و خنگ سارم
بیدار شدم زخواب، لابل
بیدارم کرد کردگارم
بزدودم زود زنگ غفلت
از چشم و ز مغز پر بخارم
بستردم گرد بی فساری
از عارض و روی و از عذارم
برکندم جهل و گمرهی را
از بیخ ز باغ و جویبارم
تا رسته شدم ز دهر، با او
بسیاری بود کارزارم
مختار امام عصر گشتم
چون طاعت و دین شدم اختیارم
اکنون چو ز مشکلی بپرسی
سر لاجرم و زنخ نخارم
گوشم شنوا شده است ازیرا
علم است همیشه گوشوارم
چشمم بینا شده است ازیرا
از حق و یقین بر انتظارم
زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم
آنگه به تبار بود، پورا،
یکسر همه ناز و افتخارم
وامروز به من کند همی فخر
هم اهل زمین و هم تبارم
آنگه به مثل سفال بودم
و اکنون به یقین زر عیارم
برخیز و بیازمای ار ایدونک
به قول نداری استوارم
وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم