157
ونیز .... ونیز
ز چشم تنگ هواپیما
در آن غروب هراس آور زمستانی
ونیز را دیدم که همچو نقش نگونسار آسمان بر آب
جهان تازه ی دیگر بود
ونیز چون خزه ای سبز در مسیر نسیم
به رقص دایره مانن موج می پیوست
و از نسیم رهاتر بود
نه ریشه داشت که پیوند با زمین گیرد
نه پایه داشت که از موج در امان باشد
ولی به شکل هزاران حباب نورانی
میان همهمه ی موج ها شناور بود
و من که از در پنهانی تخیل خویش
در آن غروب هراس آور زمستانی
به سوی غربت امروز خود شتافته ام
ونیز را همه جا در خیال می بینم
و نیز در شب پیری به خویش می نگرم
اگر ز نیش نگاه ستارگان ، شبها
ونیز را سر خفتن نیست
منم که چشم به چشم ستاره می دوزم
و تا سپیده براید : ستاره می دوزم
و تا سپیده براید : ستاره می شمردم
منم که در دل دریای بی کران چون او
جزیره های پرکنده ی پریشانم
وزین قلمرو تاریک در نمی گذرم
منم که تیره تر از آسمان طوفانی
به یاد خاک دل افروز آفتابی خویش
در آستان سحر : دل به گریه می سپردم