149
حسرت
گونه ی شب شسته بود از گریه ی مهتاب
بسترم بی موج ، چون مرداب
می رمید از دیدگانم خواب
می گشودم پلک های بسته را از خشم
می شمردم تیرهای سقف را با چشم
بار اول طاق می شد بار دوم جفت
خواب ، گویی چون پرستوها
در میان تیرها می خفت
ناگهان گهواره ی بی جنبش شب را
دست گرم نغمه ای جنباند
این زن همسایه ی ما بود
کر کنار بستر طفلش
لای لایی آشنا می خواند
آنچه او می خواند ، آواز دل من بود
در نهادم ، آتش اندوه روشن بود
کاشکی من نیز طفلی داشتم چون او
در کنارش تا سحر بیدار می ماندم
کاشکی در خلوت شب های مهتابی
بر سر بالین او آواز می خواندم
کمکم از افسون آن آواز
چشم طفلم جرعه ای از خواب می نوشید
وز شکاف پلک های من
جویبار اشک می جوشید
کودکم در خواب می خندید
از تبسم های او مهتا می خندید
بوسه ها از گونه هایش می ربودم من
زیر لب ، گریان و خندان می سرودم من
چون هوا را بازی دست تو بشکافد
خیره در رگ های آبی رنگ بازوی تو میگردم
ناگهان در چون دهانی گرم وا می شد
مادرش از دور با من هم صدا می شد
از تنت چون بوی شیر تازه برخیزد
مست از بوی تو می گردم
بسترم بیگانه بود از خواب
چینی شب می درخشید از لعاب نیلی مهتاب
مادری گهواره می جنباند
لای لایی آشنا می خواند
ماه در آیینه ی چشم تو می سوزد
همچو شمعی شعله ور درش یشه ی فانوس
ناله ای از سینه ام برخاست
کودک من نیستی ، افسوس