182
زنبق
ای دختر شیرین من ، آسوده خفتی
دیشب که بی خوابی نصیب مادرت بود
تا صبحگاهان دیده از هم وانکردی
زیرا حریر سینه ی او بسترت بود
در لانه ی چشم تو چون تخم کبوتر
می خفت خندان مردمک های کبودت
آه ای طلسم جاودان کبریایی
با من چه ها می کرد جادوی وجودت
بر پنجه های کوچک بی ناخن تو
هر بوسه ی من ، قطره ی سیماب می شد
لبخند تو در خواب ناز بیگناهی
می ماند چندان بر لبت تا آب می شد
بوی تنت کز بوی ماهی خام تر بود
چون مستی افیون ،مرا دیوانه می کرد
احساس می کردم که کس جز من پدر نیست
وین حس ، مرا از دیگران بیگانه می کرد
پیش از تو بس اندیشه در سر پروراندم
از آن میان ، اندیشه ی آزاد بودن
اندیشه ی بی جفت و بی پیوند ماندن
در گوشه ی تنهایی خود ، شاد بودن
اما تو همچون زنبقی در من شکفتی
از عطر شیرینت مرا سرشار کردی
اندیشه های تیره را از من گرفتی
در من امید خفته را بیدار کردی
در پیش این اعجاز ، سر بر خاک سودم
آن شب که درد زادنت بیداد می کرد
هر چند جز یک دل ، از آن مادرت نیست
آن شب ، درون او ، دو دل فریاد می کرد