147
ابر
دیگر نه آتشی است ، نه داغی ، نه سوزشی
فریاد من درون دلم خاک می شود
دیگر زمان به گریه ی من خنده می زند
اشکم به یک اشاره ی او پاک می شود
پیری رسیده است و درختان خمیده اند
مرغابیان شاد به ماتم نشسته اند
آبادی از جهان خدا رخت بسته است
ویرانه ها به ماتم عالم نشسته اند
من بر بهار مرده ی خود گریه می کنم
اما کسی به گریه ی من دل نمی دهد
جز بوته های هرزه و گل های بی نشاط
این دانه های ریخته حاصل نمی دهد
دیگر سبوی باده ی لذت تهی شده
دیگر زمان خنده ی مستی گذشته است
زان پس که شادی از دل من پر کشیده است
اندوه ، سوی لانه ی خود باز گشته است
بگذار تا چو ابر بگریم به سوگ خویش
بگذار تا غبار غمی در هوا کنم
بگذار تا چو شبنمی از گل فرو چکم
خورشید را به حسرت خود آشنا کنم