181
جام جهان نما
دلی که قدر عزیزان آشنا دانست
چگونه صحبت بیگانگان روا دانست
میان این همه با چون تویی کنار آمد
چرا که جز به تو پرداختن خطا دانست
به شام زلف تو پیوست صبح طالع خویش
که تار موی ترا رشته ی وفا دانست
دل از امید وصال فرشته رویان شست
که عشق روی ترا ایت خدا دانست
ز جام عشق تو چون باده ی نگاه کشید
سبوی میکده را خالی از صفا دانست
طمع ز قصه ی جام جهان نما ببرید
که چشم مست ترا جام جان نما دانست
بنفشه موی منا ! سر ز من متاب و مرو
که قدر مشک پرکنده را صبا دانست
هر آنکه ملک جهان را به بوسه ای نفروخت
حدیث آدم و فردوس را کجا دانست
فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد
هر آنچه عقل تهیدست ، پر بها دانست