140
تشنگی
در قلب گرمسیر
نیمروز خوش
از آرزوهای آخر اسفند ماه بود
خورشید خنده روی ، پس از گریه های ابر
بر شاخه ها غبار طلایی فشانده بود
باد تر بهار
بوی غبار خشک بیابان تشنه داشت
بازوی شاخه ها
چون بازوان لخت سیاهان زورمند
در روشنی به روغن باران سرشته بود
چابک تر از نسیم ، دو گنجشک خردسال
از لانه پر زدند
هرگز خبر ز لطف بهاران نداشتند
زیرا که نوبهار نخستین عمرشان
از راه دوردست سفر تازه می رسید
در چشمشان بهار و جهان ، هر دو تازه بود
بر شاخه ی درخت نشستند و آفتاب
بر بالشان چکید
خون بهار در رگ مویین برگ ها
پر شور می دوید
در زیر پای نازک و حساس جوجه ها
نبض جوان شاخه ی تبدار می تپید
ناگاه ، زیر پنجه ی آنان ، جوانه ای
چون کورکی درشت به بازوی شاخسار
جوشید و پخته گشت و سر از پوست برکشید
از لرزه ای که در تن آن شاخه اوفتاد
گنجشک های خرد
چون خفته ای که زلزله آواره اش کند
ترسان گریختند
وز بیم آنکه بر تن هر یک زیان رسد
از هم گسیختند
اما دوباره سایه بر آن شاخه ریختند
زیرا همان دمی که کف پای هر دو را
نیش جوانه سوخت
در قلب هر دو ، عشق نخستین ، جوانه زد
اندام هر دو را تب گرمی فراگرفت
هر لحظه از حرارت تب ، تشنه تر شدند
در جستجوی قطره ی آبی شتافتند
اما نیافتند
زیرا که اشک ابر به پایان رسیده بود
زیرا که آفتاب ، زمین را مکیده بود
بر غده ی برآمده ی شاخه ای کهن
یک قطره برق زد
منقار جوجه ها به تکان آمد از نشاط
رفتند تا که قطره ی شیرین آب را
در چینه دان تشنه ی خود جابه جا کنند
اما هنوز کام و دهان تر نساخته
آن قطره از میان دو منقارشان چکید
وان جوجه های خرد
دنبال قطره ای که فرو ریخت پر زدند
تا بالشان به خاک و به خاشاک ، سوده شد
اما دگر چه سود که آن قطره ی زلال
چون گوهری به دست بلورین آفتاب
در دم ربوده شد
در نیمروزهای تب آلوده ی بهار
وقتی که آفتاب
پاشد به شانه های تر شاخه ها غبار
جز در لهیب تشنگی خود ندیده اند
در جستجوی قطره ی آبی ز لانه ها
پر می زنند و روی به هر سوی می کنند
اما همیشه تشنه تر از آنچه بوده اند
همراه شب ، به لانه خود ، روی می کنند