شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
مردی در انتظار خویش
نادر نادرپور
نادر نادرپور( گیاه و سنگ نه، آتش )
156

مردی در انتظار خویش

به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رویید
شفق در آب باران ریخت خون روشنایی را
نسیم ناشناس از سرزمین های غریب آمد
که شاید بشنود از خاک ، بوی آشنایی را
به ناخن می خراشید آسمان را پنجه ی خورشید
سر انگشتان خون آلوده را در خاک می مالید
غروب از خشم ، در گوش درختان ناسزا می گفت
دلم از خوف شب ، چون گربه ای در چاه می نالید
گروه زاغ ها چون پاره ای از پیکر شب بود
افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی
من آن شب ، تازه از دیدار خود باز می گشتم
چو قاب کهنه ای بودم ز عکس خویشتن خالی
صدایی از پی ام برخاست در خاموشی جنگل
چو برگشتم ، خودم را در قفای خویشتن دیدم
نگین مردمک بیرون پرید از حلقه ی چشمم
ز نابینایی اندوهگین خویش ترسیدم
سرم مانند مرغی پر کشید از شاخه ی گردن
رگ خشکی پس از پرواز او ، بر جای او رویید
تنم چون استخوان مردگان از گوشت خالی شد
نسیم آن استخوان را ، چون سگی بی اشتها ، بویید
کنار جاده ی جنگل که همچون چجوی ، جاری بود
درختی گشتم و یکباره از رفتن فروماندم
درختان در پی ام ، چون رهروان خسته ، صف بستند
سپس در من سر به سوی آن صف انبوه گرداندم
خودم رادر ستون نازکی از روشنی دیدم
که از من دور شد ، در بیشه ی تاریک پنهان شد
به دل گفتم که او را با دویدن ها به چنگ آرم
ولی ایا درختی می تواند باز انسان شد ؟
نگاهم رفت و ، نومید از میان برگ ها برگشت
از آن پس بارور شد شاخه های انتظار من
از آن پس همجنان در انتظار خویشتن ماندم
که شاید بگذرد یکبار دیگر از کنار من
هم کنون شامگاهانست و رنگ آسمان ، خونین
افق از لابلای برگ ها ، چون نقشه ی قالی
من اینجا در میان بیشه ی انبوه ، تنهایم
چو قاب کهنه ای هستم ز عکس خویشتن خالی
به روی شاخساران ، میوه ی گنجشک ها رسته
زمین با آب باران شسته خون روشنایی را
من کنون گوش بر نجوای باد رهگذر دارم
که شاید بشنوم از او ، پیام آشنایی را