153
رؤیا
در جام های کوچک هر برگ ، ابر صبح
اشکی فشانده است
لغزان تر از نسیم
شیرین تر از شراب
در جام های کوچک چشمان او ، هنوز
اشکی پدید نیست
جز اشک آفتاب
در پشت شیشه ها ، نفسی گرم
پیچانه دود صبح خزان را
انگشت نرم باران بر پرده ی بخار
افکنده طرح گنگی ، از یادهای دور
چون نور آفتاب که تابیده در بلور
خورشید تشنه لب
نوشیده جام گوچک هر برگ سبز را
من ، تشنه ام هنوز
از جام چشم او
یک جرعه آب نیز ننوشیده ام هنوز
باران صبح ، ک.زه ی بی آب خاک را
پر کرده از شراب
در جام های کوچک چشمان او ، هنوز
چون آب می درخشد رؤیای آفتاب