141
گهواره ای در تیرگی
فانوس ماه صبح ، درآویخت از درخت
ناگاه ، باد سخت
فانوس را شکست
قلب زمین تپید
نبض زمین گسست
پشت زمین شکست و ترک خورد و قرص ماه
چون قطره ای بزرگ
از تنگنای قطره چکان بلور صبح
در آن ترک چکید
لب های داغدار زمین ، قطره را مکید
بالای بان من
ابر سیه چو پیله ی ابریشمین گسیخت
صدها هزار بال سپید از درون او
بر خاک تیره ریخت
نور سپیده چون نمک آبهای شور
ماسید بر کرانه ی دریای آسمان
خواب سپید برف
پلک شکوفه ها همه را بست ناگهان
کنون ، زمین ترست
مژگان کاج های تر از لابلای برف
مانند شاخ شب پرگان از میان بال
سر می کشد برون
پر می زنند در پس دیوار کور ابر
پروانه های وحشت و تاریکی و جنون
در من ، سپیده نیست
در من ، شکوفه نیست
در من ، سپیده ها همه از یاد رفته اند
در من ، شکوفه ها همه بر باد رفته اند
در من ، شب است و ابر
در من ، گل است و خون
در من ، هزار خار چو مژگان تیز کاج
از لابلای برف گل آلود سالیان
سر می کشد برون
پر می زنند در پس دیوار پلک من
پروانه های وحشت و تاریکی و جنون
در کارگاه باغ
از روی دار قالی هر کاج ، برف صبح
صد رشته ی گسیخته ی پاره پاره را
تا پنجه ی نسیم ، گره در گره زند
نخ در نخ افکند
آن فرش نیمه بافته ی نیمه کاره را
اما کجاست مرگ که مانند دار کاج
داری بپا کند
وز ریسمان دار
در بین آسمان و زمینم رها کند
تا دستهای باد
درتیرگی تکان دهد این گاهواره را