شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۲۲۱ - بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور
مولوی
مولوی( دفتر سوم )
114

بخش ۲۲۱ - بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور

دزد قهرخواجه کرد و زر کشید
او بدان مشغول خود والی رسید
گر ز خواجه آن زمان بگریختی
کی برو والی حشر انگیختی
قاهری دزد مقهوریش بود
زانک قهر او سر او را ربود
غالبی بر خواجه دام او شود
تا رسد والی و بستاند قود
ای که تو بر خلق چیره گشته ای
در نبرد و غالبی آغشته ای
آن به قاصد منهزم کردستشان
تا ترا در حلقه می آرد کشان
هین عنان در کش پی این منهزم
در مران تا تو نگردی منخزم
چون کشانیدت بدین شیوه به دام
حمله بینی بعد از آن اندر زحام
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد
چون درین غالب شدن دید او فساد
تیزچشم آمد خرد بینای پیش
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش
گفت پیغامبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سؤ الظن خویش
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش
در فره دادن شنیده در کمون
حکمت لولا رجال مومنون
دست کوتاهی ز کفار لعین
فرض شد بهر خلاص مؤمنین
قصهٔ عهد حدیبیه بخوان
کف ایدیکم تمامت زان بدان
نیز اندر غالبی هم خویش را
دید او مغلوب دام کبریا
زان نمی خندم من از زنجیرتان
که بکردم ناگهان شبگیرتان
زان همی خندم که با زنجیر و غل
می کشمتان سوی سروستان و گل
ای عجب کز آتش بی زینهار
بسته می آریمتان تا سبزه زار
از سوی دوزخ به زنجیر گران
می کشمتان تا بهشت جاودان
هر مقلد را درین ره نیک و بد
همچنان بسته به حضرت می کشد
جمله در زنجیر بیم و ابتلا
می روند این ره بغیر اولیا
می کشند این راه را بیگاروار
جز کسانی واقف از اسرار کار
جهد کن تا نور تو رخشان شود
تا سلوک و خدمتت آسان شود
کودکان را می بری مکتب به زور
زانک هستند از فواید چشم کور
چون شود واقف به مکتب می دود
جانش از رفتن شکفته می شود
می رود کودک به مکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دست مزد
آنگهان بی خواب گردد شب چو دزد
جهد کن تا مزد طاعت در رسد
بر مطیعان آنگهت آید حسد
ائتیا کرها مقلد گشته را
ائتیا طوعا صفا بسرشته را
این محب حق ز بهر علتی
و آن دگر را بی غرض خود خلتی
این محب دایه لیک از بهر شیر
و آن دگر دل داده بهر این ستیر
طفل را از حسن او آگاه نه
غیر شیر او را ازو دلخواه نه
و آن دگر خود عاشق دایه بود
بی غرض در عشق یک رایه بود
پس محب حق باومید و بترس
دفتر تقلید می خواند بدرس
و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علتها جداست
گر چنین و گر چنان چون طالبست
جذب حق او را سوی حق جاذبست
گر محب حق بود لغیره
کی ینال دائما من خیره
یا محب حق بود لعینه
لاسواه خائفا من بینه
هر دو را این جست و جوها زان سریست
این گرفتاری دل زان دلبریست