148
بیست و هشتم
ای آنک ما را از زمین بر چرخ اخضر می کشی
زوتر بکش، زوتر بکش، ای جان که خوش برمی کشی
امروز خوش برخاستم، با شور و با غوغاستم
امروز و بالاترم، کامروز خوشتر می کشی
امروز مر هر تشنه را، در حوض و جو می افکنی
ذاالنون و ابراهیم را در آب و آذر می کشی
امروز خلقی سوخته، در تو نظرها دوخته
تا خود کرا پیش از همه امروز دربر می کشی
ای اصل اصل دلبری، امروز چیز دیگری
از دل چه خوش دل می بری، وز سر چه خوش سر می کشی
ای آسمان، خوش خرگهی، وی خاک، زیبا درگهی
ای روز، گوهر می دهی، وی شب، تو عنبر می کشی
ای صبحدم، خوش می دمی، وی باد، نیکو همدمی
وی مهر، اختر می کشی، وی ماه، لشکر می کشی
ای گل، به بستان می روی، وی غنچه پنهان می روی
وی سرو از قعر زمین، خوش آب کوثر می کشی
ای روح، راح این تنی، وی شرع، مفتاح منی
وی عشق شنگ و ره زنی، وی عقل ، دفتر می کشی
ای باده، دفع غم توی، بر زخمها مرهم توی
وی ساقی شیرین لقا، دریا به ساغر می کشی
ای باد، پیکی هر سحر، کز یار می آری خبر
خوش ارمغانیهای آن زلف معنبر می کشی
ای خاک ره، در دل نهان داری هزاران گلستان
وی آب، بر سر می دوی، وز بحر گوهر می کشی
ای آتش لعلین قبا، از عشق داری شعلها
بگشاده لب چون اژدها، هر چیز را درمی کشی
ترجیع این باشد که تو ما را به بالا می کشی
آنجا که جان روید ازو، جان را بدانجا می کشی
عیسی جان را از ثری، فوق ثریا می کشی
بی فوق و تحتی هر دمش تا رب اعلی می کشی
متانند موسی چشمها از چشم پیدا می کنی
موسی دل را هر زمان بر طور سینا می کشی
این عقل بی آرام را، می بر که نیکو می بری
وین جان خون آشام را می کش که زیبا می کشی
تو جان جان ماستی، مغز همه جانهاستی
از عین جان برخاستی، ما را سوی ما می کشی
ماییم چون لا سرنگون وز لا تومان آری برون
تا صدر الا کشکشان، لا را بالا می کشی
از تست نفس بتکده، چون مسجد اقصی شده
وین عقل چون قندیل را بر سقف مینا می کشی
شاهان سفیهان را همه، بسته به زندان می کشند
تو از چه و زندانشان سوی تماشا می کشی
تن را که لاغر می کنی، پر مشک و عنبر می کنی
مر پشهٔ را پیش کش، شهپر عنقا می کشی
زاغ تن مردار را، در جیفه رغبت می دهی
طوطی جان پاک را، مست و شکرخا می کشی
نزدیک مریم بی سبب، هنگام آن درد و تعب
از شاخ خشک بی رطب هر لحظه خرما می کشی
یوسف میان خاک و خون در پستی چاهی زبون
از راه پنهان هردمش ای جان به بالا می کشی
یونس به بحر بی امان محبوس بطن ماهیی
او را چو گوهر سوی خود از قعر دریا می کشی
در پیش سرمستان دل، در مجلس پنهان دل
خوان ملایک می نهی، نزل مسیحا می کشی
ترجیع دیگر این بود، کامروز چون خوان می کشی
فردوس جان را از کرم در پیش مهمان می کشی
درد دل عشاق را، خوش سوی درمان می کشی
هر تشنهٔ مشتاق را، تا آب حیوان می کشی
خود کی کشی جز شاه را؟ یا خاطر آگاه را
هرکس که او انسان بود او را تو این سان می کشی
سلطان سلطانان توی، احسان بی پایان توی
در قحط این آخر زمان، نک خوان احسان می کشی
پیش دو سه دلق دنی، چندان تواضع می کنی
گویی کمینه بندهٔ، خوان پیش سلطان می کشی
زنبیلشان پر می کنی، پر لعل و پر در می کنی
چون بحر رحمت خس کشد زنبیل ایشان می کشی
الله یدعو آمده آزادی زندانیان
زندانیان غمگین شده، گویی به زندان می کشی
فرعون را احسان تو از نفس ثعبان می خرد
گرچه به ظاهر سوی او تهدید ثعبان می کشی
فرعون را گفته کرم: « بر تخت ملکت من برم
تو سر مکش تا من کشم چون تو پریشان می کشی »
فرعون گفت: این رابطه از تست و موسی واسطه
مانند موسی کش مرا، کو را تو پنهان می کشی
موسی ما ناخوانده، سوی شعیبی رانده
چون عاشقی درمانده، بر وی چه دندان می کشی؟!
موسی ما طاغی نشد، وز واسطه ننگش نبد
ده سال چوپانیش کرد، چون نام چوپان می کشی؟!
ای شمس تبریزی، ز تو این ناطقان جوشان شده
این کف به سر بر می رود، چون سر به کیوان می کشی
ترجیع دیگر این بود، ای جان که هردم می کشی
افزون شود رنج دلم، گر لحظهٔ کم می کشی
ای آنک ما را می کشی، بس بی محابا می کشی
تو آفتابی ما چو نم، ما را به بالا می کشی
چند استخوان مرده را، بار دگر جان می دهی
زندانیان غصه را، اندر تماشا می کشی
زین پیش جانها برفلک بودند هم جان ملک
جان هردو دستک می زند، کو را همانجا می کشی
ای مهر و ماه و روشنی، آرامگاه و ایمنی
ره زن، که خوش ره می زنی، می کش، که زیبا می کشی
ای آفتاب نیکوان، وی بخت و اقبال جوان
ما را بدان جوی روان، چون مشک سقا می کشی
چون دیدم آن سغراق نو، دستار و دل کردم گرو
اندیشه را گفتم: « بدو چون سوی سودا می کشی »
ای عقل هستم می کنی،وی عشق مستم می کنی
هرچند پستم می کنی، تا رب اعلا می کشی
ای عشق می کن حکم مر، ما را ز غیر خود ببر
ای سیل می غری، بغر، ما را به دریا می کشی
ای جان، بیا اقرار کن، وی تن، برو انکار کن
ای لا، مرا بردار کن، زیرا بالا می کشی
هرکس که نیک و بد کشد، آن را بسوی خود کشد
الا تو نادر دلکشی، ما را سوی ما می کشی
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر می نهی؟ وز کاهلی پا می کشی؟!
ای سر، تو از وی سرشدی، وی پا، ز وی رهبر شدی
از کبر چون سر می نهی؟ وز کاهلی پا می کشی؟!
ای سر، بنه سر بر زمین، گر آسمان می بایدت
وی پای، کم رو در وحل، گر سوی صحرا می کشی
ای چشم منگر در بشر، وی گوش، مشنو خیر و شر
وی عقل مغز خر مخور، سوی مسیحا می کشی
والله که زیبا می کشی، حقا که نیکو می کشی
بی دست و خنجر می کشی، بیچون و بی سو می کشی