شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۸۹۸
مولوی
مولوی( غزلیات )
123

غزل شمارهٔ ۸۹۸

بانگ زدم من که دل مست کجا می رود
گفت شهنشه خموش جانب ما می رود
گفتم تو با منی دم ز درون می زنی
پس دل من از برون خیره چرا می رود
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوی خیال خطا بهر غزا می رود
هر طرفی کو رود بخت از آن سو رود
هیچ مگو هر طرف خواهد تا می رود
گه مثل آفتاب گنج زمین می شود
گه چو دعا رسول سوی سما می رود
گاه ز پستان ابر شیر کرم می دهد
گه به گلستان جان همچو صبا می رود
بر اثر دل برو تا تو ببینی درون
سبزه و گل می دمد جوی وفا می رود
صورت بخش جهان ساده و بی صورتست
آن سر و پای همه بی سر و پا می رود
هست صواب صواب گر چه خطایی کند
هست وفای وفا گر به جفا می رود
دل مثل روزنست خانه بدو روشنست
تن به فنا می رود دل به بقا می رود
فتنه برانگیخت دل خون شهان ریخت دل
با همه آمیخت دل گر چه جدا می رود
سحر خدا آفرید در دل هر کس پدید
کیسه جوزا برید همچو سها می رود
با تو دلا ابلهیست کیسه نگه داشتن
کیسه شد و جان پی کیسه ربا می رود
گفتم جادو کسی سست بخندید و گفت
سحر اثر کی کند ذکر خدا می رود
گفتم آری ولیک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا می رود
دایم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست بر او نیست اینک پیش شما می رود
اسب سقاست این بانگ دراست این
بانگ کنان کز برون اسب سقا می رود