101
غزل شمارهٔ ۵۴۴
ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود
چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
چونک به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
چونک به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
نوحه کنی نوحه کنی مرده دل زنده شود
کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود
عزم سفر دارد جان می نهیش بند گران
برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود
چونک سلیمان برود دیو شهنشاه شود
چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود
عشق گرفتست جهان رنگ نبینی تو از او
لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود
شه بچه ای باید کو مشتری لعل بود
نادره ای باید کو بهر تو غمخواره شود
بشنو از قل خدا هست زمین مهد شما
گر نبود طفل چرا بسته گهواره شود
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی
آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود
گردش این سایه من سخره خورشید حق است
نی چو منجم که دلش سخره استاره شود