شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۵۴۳
مولوی
مولوی( غزلیات )
110

غزل شمارهٔ ۵۴۳

یار مرا می نهلد تا که بخارم سر خود
هیکل یارم که مرا می فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر می کشدم از پی خود
گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود
گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود
من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود
هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش
تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا
چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود
چند صفت می کنیش چونک نگنجد به صفت
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود