شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۵۳۱
مولوی
مولوی( غزلیات )
103

غزل شمارهٔ ۵۳۱

صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بی کار شد
مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد
چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد
چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس
کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد
ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها
ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته
جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد
هر بار عذری می نهی وز دست مستی می جهی
ای جان چه دفعم می دهی این دفع تو بسیار شد
ای کرده دل چون خاره ای امشب نداری چاره ای
تو ماه و ما استاره ای استاره با مه یار شد
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق
چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد
گر زحمت از تو برده ام پنداشتی من مرده ام
تو صافی و من درده ام بی صاف دردی خوار شد
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو
در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد
نی تب بدم نی درد سر سر می زدم دیوار بر
کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد