شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۴۴
مولوی
مولوی( غزلیات )
109

غزل شمارهٔ ۴۴۴

ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست
بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکسته ای
امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هر جا که مرده ای است
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است
منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بی دهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است