121
غزل شمارهٔ ۴۳۹
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بی گه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش
آتش بود فراقت حقا و زان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب می کند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت