شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۴۳۸
مولوی
مولوی( غزلیات )
87

غزل شمارهٔ ۴۳۸

هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست
گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست
زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد بوسه
بینی دراز کردن آیین نر خرانست
هر جا که سیمبر بد می دانک سیم بر بد
جان و جهان مگویش کان جان ز تو جهانست
بتراش زر به ناخن از کان و چاره ای کن
پنهان مدار زر را بی زر صنم نهانست
گر حلقه زر نبودی در گوش او نرفتی
در گوش حلقه زر بر طمع او نشانست
ور زانک نازنینی بی سیم و زر ببینی
چونک عنایت آمد اقبال رایگانست
این یار زر نگیرد جانی بیار زرین
زیرا که زر مرده آن سوی ناروانست
سنگی است سرخ گشته صد تخم فتنه کشته
مغرور زر پخته خام است و قلتبانست
خامش سخن چه باید آن جا که عشق آید
کمتر ز زر نباشی معشوق بی زبانست