115
غزل شمارهٔ ۴۱۲
آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
و آنک جان ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده ست کجاست
جان جان ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می طلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانه ست و زان سو هوسی ست
و آنک او در پس غمزه ست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست