54
غزل شمارهٔ ۳۱۸۰
اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی
و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی
اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی
چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی
و قولوا: « ایها المولی، الا یا نظرةالدنیا
فجدلی نظرة احیا، اذا ما شت ابقایی
اخلایی اخلایی،بشویید از دل من دست
کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی
یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه
فمالم تأت لقیاه متی تفرح بلقایی؟!
اخلایی اخلایی، خبر آن کارفرما را
که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی
فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی
ولا تبق لنا باقی، سوی تصویر مولایی
اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید
که مستم، ره نمی دانم، بدان معشوق زیبایی
فجد بالراح لی شکرا، ولا تبق لنا فکرا
فها ان لم تکن صرفا، فما زجه ببلوایی
اخلایی اخلایی، به کوی او سپاریدم
بران خاکم بخسبانید کن سرمه ست و بینایی
الا یا ساقی الواهب، ادر من خمرة الراهب
فلا ندری من الذاهب، ولا ندری من الجایی
اخلایی اخلایی خبر جان را که می دانم
که تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی
مغانی الروح! غنوالی، وبالاوتار طنوالی
و بالالحان حنوالی غنا کم صفو مغنایی
اخلایی اخلایی، که هر روزی یکی شوری
به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی
و تبریزا صفوالیها، و شمس الدین تالیها
فهو مولی موالیها، و مولا کل علیایی
اخلایی اخلایی، زبان پارسی می گو
که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی