شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۳۱۵
مولوی
مولوی( غزلیات )
94

غزل شمارهٔ ۳۱۵

چشم ها وا نمی شود از خواب
چشم بگشا و جمع را دریاب
بنگر آخر که بی قرار شدست
چشم در چشم خانه چون سیماب
گشت شب دیر و خلق افتادند
چون ستاره میانه مهتاب
هم سیاهی و هم سپیدی چشم
از می خواب هر دو گشت خراب
جمله اندیشه ها چو برگ بریخت
گرد بنشست بر همه اسباب
عقل شد گوشه ای و می گوید
عقل اگر آن تست هین دریاب
بنگی شب نگر که چون دادست
جمله خلق را از این بنگاب
چشم در عین و غین افتادست
کار بگذشت از سؤال و جواب
آن سواران تیزاندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب