70
غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم صلای بی ادبی
مسبب سبب این جا در سبب بربست
تو آن ببین که سبب می کشد ز بی سببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت چه گم کرده ای چه می طلبی
شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب
اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی
جواب داد کجا خفته ای چه می جویی
به پیش عقل محمد پلاس بولهبی
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا
و کیف یصرع صقر بصوله الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کما یسیل میاه السقا من القرب
چه چاره دارم غماز من هم از خانه ست
رخم چو سکه زر آب دیده ام سحبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی به سیدی چلبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز باده عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه می کند سر و گوش مرا به شهد لبی
غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشه ای حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخشست
رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذهبی
برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست
که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی
خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی