74
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
تو آسمان منی من زمین به حیرانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من ببار آب کرم
زمین ز آب تو باید گل و گلستانی
زمین چه داند کاندر دلش چه کاشته ای
ز توست حامله و حمل او تو می دانی
ز توست حامله هر ذره ای به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چه هاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کز او بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت چو اشتر شناس مؤمن را
همیشه مست خدا کش کند شتربانی
گهیش داغ کند گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جعل
که تا مهار به درد کند پریشانی
چمن نگر که نمی گنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن از او شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوشست
ز آفتاب جلالت که نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی که از غروب بری است
که نور روش نه دلوی بود نه میزانی
یکان یکان بنماید هر آنچ کاشت خموش
که حامله ست صدف ها ز در ربانی