81
غزل شمارهٔ ۲۷۳۰
آورد خبر شکرستانی
کز مصر رسید کاروانی
صد اشتر جمله شکر و قند
یا رب چه لطیف ارمغانی
در نیم شبی رسید شمعی
در قالب مرده رفت جانی
گفتم که بگو سخن گشاده
گفتا که رسید آن فلانی
دل از سبکی ز جای برجست
بنهاد ز عقل نردبانی
بر بام دوید از سر عشق
می جست از این خبر نشانی
ناگاه بدید از سر بام
بیرون ز جهان ما جهانی
دریای محیط در سبویی
در صورت خاک آسمانی
بر بام نشسته پادشاهی
پوشیده لباس پاسبانی
باغی و بهشت بی نهایت
در سینه مرد باغبانی
می گشت به سینه ها خیالش
می کرد ز شاه دل بیانی
مگریز ز چشمم ای خیالش
تا تازه شود دلم زمانی
شمس تبریز لامکان دید
برساخت ز لامکان مکانی