94
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشده ای چند پی نان و کبابی
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی
لقمه دهدت تا کند او لقمه خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور لقمه مشو آتش او را
بی لقمه او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همی خورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خورده ست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری نقد به باغ آی
نظاره سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیده خاکیم
امروز چو سرویم سرافراز و خطابی
بی حرف سخن گوی که تا خصم نگوید
کاین گفت کسان است و سخن های کتابی