101
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده
وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده
هر صورتی پرورده ای معنی است لیک افسرده ای
صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده
یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ
چون دید کآخر آب شد در اصل یخ بی ظن شده
اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است
ز اندیشه ای احسن تند هر صورتی احسن شده
زان سوی کاندازی نظر آن جنس می آید صور
پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده
با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است
خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده
ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی
یا رب چه بارونق شوی ای جان جان من شده
از جا به بی جا آمده اه رفته هیهای آمده
بی دست و بی پای آمده چون ماه خوش خرمن شده
یا رب که چون می بینمش ای بنده جان و دینمش
خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده
هر ذره ای را محرم او هر خوش دمی را همدم او
نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده
ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او
وی می دمد در وای او ای طالب معدن شده
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او
هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده
اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو
چند آب و روغن می کنم ای آب من روغن شده