شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
مولوی
مولوی( غزلیات )
83

غزل شمارهٔ ۲۱۷۰

هر شش جهتم ای جان منقوش جمال تو
در آینه درتابی چون یافت صقال تو
آیینه تو را بیند اندازه عرض خود
در آینه کی گنجد اشکال کمال تو
خورشید ز خورشیدت پرسید کیت بینم
گفتا که شوم طالع در وقت زوال تو
رهوار نتانی شد این سوی که چون ناقه
بسته ست تو را زانو ای عقل عقال تو
عقلی که نمی گنجد در هفت فلک فرش
ای عشق چرا رفت او در دام و جوال تو
این عقل یکی دانه از خرمن عشق آمد
شد بسته آن دانه جمله پر و بال تو
در بحر حیات حق خوردی تو یکی غوطه
جان ابدی دیدی جان گشت وبال تو
ملکش به چه کار آید با ملکت عشق تو
جاهش به چه کار آید با جاه و جلال تو
صد حلقه زرین بین در گوش جهان اکنون
از لطف جواب تو وز ذوق سؤال تو
خامان که زر پخته از دست تو نامدشان
شادند به جای زر با سنگ و سفال تو
صد چرخ طواف آرد بر گرد زمین تو
صد بدر سجود آرد در پیش هلال تو
با تو سگ نفس ما روباهی و مکر آرد
که شیر سجود آرد در پیش شغال تو
بی پای چو روز و شب اندر سفریم ای جان
چون می رسد از گردون هر لحظه تعال تو
تاریکی ما چه بود در حضرت نور تو
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو
روزیم چو سایه ما بر گرد درخت تو
شب تا به سحر نالان ایمن ز ملال تو
از شوق عتاب تو آن آدم بگزیده
از صدر جنان آمد در صف نعال تو
دریای دل از مدحت می غرد و می جوشد
لیکن لب خود بستم از شوق مقال تو