118
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من
سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سوره یاسین من
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد
لیلی و مجنون من ویسه و رامین من
در حسد افتاده ایم دل به جفا داده ایم
جنگ که می افکند یار سخن چین من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم کین تو و کین من
گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ
در کشش همدگر از پی آیین من
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان
آه که می نشنود یارب و آمین من
گوید تو کار خویش می کن و من کار خویش
این بده ست از ازل یاسه پیشین من
کار من آن کت زنم کار تو افغان گری
عید منم طبل تو سخره تکوین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم
کو نرود آن زمان از سر بالین من
راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ
گر چه کند کژروی طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من ای من من ننگ من
دیده شدی آن من گر نبدی این من
بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب می برد دزد ز خرجین من