شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
مولوی
مولوی( غزلیات )
94

غزل شمارهٔ ۱۹۷۶

عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش
رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن
کله سر را تهی کن از هوا بهر میش
کله سر جام سازش کان می جامی است آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان
پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گر چه خاص خاص باشد در هنر عامی است آن
آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در
آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن
هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد
گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی است آن
مر تن معمور را ویران کند هجران می
هرک کرد این تن خراب می میش بانی است آن
آن می باقی بود اول که جان زاید از او
پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن
جان فانی را همیشه مست دار از جام او
رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی است آن
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی
کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است آن
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق
هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن
در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت
هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن
آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود
در بیان سر حکمت جان او منشی است آن
در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن
مال چه بود کو ز عین جان خود معطی است آن
آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار
اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن
زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن
مطرب مستور بی پرده یکی چنگی بزن
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت
زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن
ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک
خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن