شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
مولوی
مولوی( غزلیات )
85

غزل شمارهٔ ۱۶۲۳

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم
پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیده ام چو مردان
چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم
همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد
که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم
چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی
من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم
برسان به همدمانم که من از چه روگرانم
چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم
چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل
ز خزینه های دل ها زر و نقره برگزیدم
به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم
بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم
به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم
چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی
پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم
به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم
تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمی چخیدم