شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
مولوی
مولوی( غزلیات )
111

غزل شمارهٔ ۱۶۰۷

ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم
مثل بلبل مستم قفس خویش شکستم
سوی بالا بپریدم که من از چرخ بلندم
نه چنان مست و خرابم که خورد آتش و آبم
همگی غرق جنونم همگی سلسله مندم
کله ار رفت بر او گو نه کلم سلسله مویم
خر اگر مرد بر او گو که بر این پشت سمندم
همه پرباد از آنم که منم نای و تو نایی
چو تویی خویش من ای جان پی این خویش پسندم
ز پی قند و نبات تو بسی طبله شکستم
ز پی آب حیات تو بسی جوی بکندم
چو تویی روح جهان را جهت چشم بدان را
اگرم پاک بسوزی سزد ایرا که سپندم
اگر از سوز چو عودم وگر از ساز چو عیدم
نه از آن عید بخندم نه از این عود برندم
سر سودای تو دارم سر اندیشه نخارم
خبرم نیست که چونم نظرم نیست که چندم
ترشی نیست در آن خد ترش او کرد به قاصد
که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم
چو دلم مست تو باشد همه جان هاست غلامم
وگر از دست تو آید نکند زهر گزندم
طرف سدره جان را تو فروکش به کفم نه
سوی آن قلعه عالی تو برانداز کمندم
نه بر این دخل بچفسم نه از این چرخ بترسم
چو فزون خرج کنم من نه فزون دخل دهندم