شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۴۵
مولوی
مولوی( غزلیات )
135

غزل شمارهٔ ۱۴۵

ای وصالت یک زمان بوده فراقت سال ها
ای به زودی بار کرده بر شتر احمال ها
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب
درفتاده در شب تاریک بس زلزال ها
چون همی رفتی به سکته حیرتی حیران بدم
چشم باز و من خموش و می شد آن اقبال ها
ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان
چهره خون آلود کردی بردریدی شال ها
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو
در زمان قربان بکردی خود چه باشد مال ها
تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نال ها
تا چو احوال قیامت دیده شد اهوال ها
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق
سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوال ها
قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان
اشک خون آلود گشت و جمله دل ها دال ها
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید
در صف نقصان نشست است از حیا مثقال ها
از برای جان پاک نورپاش مه وشت
ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمال ها
از مقال گوهرین بحر بی پایان تو
لعل گشته سنگ ها و ملک گشته حال ها
حال های کاملانی کان ورای قال هاست
شرمسار از فر و تاب آن نوادر قال ها
ذره های خاک هامون گر بیابد بوی او
هر یکی عنقا شود تا برگشاید بال ها
بال ها چون برگشاید در دو عالم ننگرد
گرد خرگاه تو گردد واله اجمال ها
دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا
کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمال ها
چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را
خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمال ها
خود همان بخشش که کردی بی خبر اندر نهان
می کند پنهان پنهان جمله افعال ها
ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد
تا هما از سایه آن مرغ گیرد فال ها
هم تو بنویس ای حسام الدین و می خوان مدح او
تا به رغم غم ببینی بر سعادت خال ها
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست
دست شمس الدین دهد مر پات را خلخال ها