شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شماره ۷۸
ملا هادی سبزواری
ملا هادی سبزواری( غزلیات )
127

غزل شماره ۷۸

که انداین کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد
که از روز ازل بانگ جرس میرفت و می آمد
زهی زان نور بی پایان خهی زانعشق بی انجام
شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و می آمد
شد از شرب نهان ما تو گوئی محتسب آگه
که بر دور سرای ما عسس میرفت و می آمد
ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز
بسوی آن شکرلب چون مگس میرفت و می آمد
مگر دانست کز عمرم دم آخر بود کز تن
زبهر دیدنت جان چون نفس میرفت و می آمد
نصیب مرغ دل بود از پریدن دل پرندنها
چو مرغی کودر اطراف قفس میرفت و می آمد
به دل اندر خم زلفش ز شست آن کمان ابرو
خدنگ غمزهها ازپیش و پس میرفت و می آمد
همی می رفت و می آمد دلم دوش از طپیدنها
ز غوغای سگت کآیا چه کس میرفت و می آمد
ره کویش همی پیمود اسرار و درش نگشود
بشد شرمنده پیش خود ز بس میرفت و می آمد