123
غزل شماره ۷۷
زمین خوردازمیش دُردی چوچشمش پرخماری شد
بچرخ افتادازآن شوری چوزلفش بیقراری شد
ز عشقش دلفروزان مهرومه چون مجمر سوزان
هلال ازدرد شوق ابرویش زردو نزاری شد
به بستان صباحت سرگران اوراخرامی بود
ز شوق قداو ز اشک صنوبر جویباری شد
نمی یم دید از بحرغمش خون دردلش زدموج
زسوزش کوه را داغی رسید و لاله زاری شد
نمودندازمی لعلش مخمر طینت آدم
از آن می چون عجین شدخاک هرگل گلعذاری شد
چوبست از سبزهٔ خط بر رخش پیرایه آن نوگل
طراوت میچکید ازسبزهاش باغ وبهاری شد
زچوگانش که شدگوی خمش سرهای جانبازان
بروی گلرخان نقشی نشست ابروی یاری شد
چو زلفش شانه زد باد صبازان عنبر افشان باشد
وزید از تا مویش نفخهٔ مشک تتاری شد
ز بهرآنکه دست نارسایانرا کند کوته
عزازیلی شد از زلفش هویدا پرده داری شد
حقیقت چونکه پنهان مانداندر پردهٔ غیبی
دوبینان رامیان آمد سخنهاگیر وداری شد
بمیدان طلب چون دید جانبازی مشتاقان
سرخود زاهد مسکین گرفت و در کناری شد
کسی راکوشدی همدم دم جانبخش عیسی داد
بهر قلبی که زد خاک رهش کامل عیاری شد
مزن دم اردل و جان رهرواین وادی عشق است
کجا دل درحساب آمد کجا جان در شماری شد
عقاب ار پر زدی اینجا نمودی پشه لاغر
اگرشیر ژیان آمد در این صحرا شکاری شد
چوحسنش جلوه ای کرد ازلباس حسن معشوقان
فتادی یکطرف پروانه و یکسو هزاری شد
مدام از گردش چشم بتان ساغر زند اسرار
اگرچه پارسائی بودرند باده خواری شد