138
غزل شماره ۱۱
ایزد بسرشت چون گل ما
مهر تو نهفت در دل ما
باز آی که رونقی ندارد
بی شمع رخ تو محفل ما
چون هست ندیم در بر آن گل
گل را ببراز مقابل ما
از دیده ز بسکه خون فشاندیم
در خون دل است منزل ما
صیدم کرد و نگفت چون شد
آن طایر نیم بسمل ما
ترسم که ز فیض زاهدان را
شامل شود اجر قاتل ما
یکجو مهری نگشته جز جور
زان خرمن حسن حاصل ما
از میکده گردری گشاید
نگشوده ز درس مشکل ما
اسرار ره جنون گرفتیم
کان طره شود سلاسل ما