54
غزل شمارهٔ ۵۵۴
کاش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
یا دلم تاب فراق آن ستمگر داشتی
کاشکی هرگز از آن گل نامدی بوی وفا
یا چو رفتی مرغ دل فریاد کمتر داشتی
کاشکی زان پیش کان شمع از کنار من رود
ضربت شمشیر مرگم از میان برداشتی
آن که رفت و یاد خلق او مرا دیوانه ساخت
کاشکی خوی پری رویان دیگر داشتی
تن که بر بستر ز درد هجر او پهلو نهاد
کاش از خشت لحد بالین و بستر داشتی
محتشم کز درد دوری خاک بر سر می کند
وه چه بودی گر اجل را راه بر سر داشتی