83
غزل شمارهٔ ۳۰۰
شطرنج صحبت من و آن مایهٔ سرور
با آن که قایم است ز من می برد به زور
کارم درین بساط به شاهی فتاده است
کز اسب کین پیاده نمی گردد از غرور
چندم به بزم خود نگذاری چه میشود
گر بر بساط شاه کند به یدقی عبور
نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس
در بازی تو ماتی خود دیده ام ز دور
نقد درست جان بنه ای دل به داد عشق
کان نقد در قلیل و کثیر است بی کسور
زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق
کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور
میرم برای آن که ز چشم مشعبدش
شطرنج غائبانه توان باخت در حضور
بیش از محل پیاده به فرزین شود به دل
چون عشق را کمال برون آرد از قصور
تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین
افکند در بساط سوار و پیاده شور