74
غزل شمارهٔ ۲۹۹
دور از تو خاک ره ز جنون می کنم به سر
بنگر که در فراق تو چون می کنم به سر
بر خاک درگه تو به سر می کند رقیب
من خاک در زبخت نگون می کنم به سر
سرلشگر جنونم و در دشت گمرهی
بر رغم عقل راهنمون می کنم به سر
افسانه ات شبی که نمی آیدم به گوش
آن شب به صد هزار فسون می کنم به سر
ز آتش تو بر کنار چه دانی که من چسان
با شعله های سوز درون می کنم به سر
بر سر درین بهار تو گل زن که من ز هجر
با خار داغ جنون می کنم به سر
ازبس که خون گریسته دور از تو محتشم
من در کنار دجله خون می کنم به سر