111
غزل شمارهٔ ۱۳
اگر دل بر صف مژگان سیاهی می زند خود را
که تنها ترک چشمش بر سپاهی می زند خود را
ز تابم می کشد اکثر نگاه دیر دیر او
که بر قلب دل من گاه گاهی می زند خود را
ندارد چون دل خود رای من تاب نظر چندان
چه بر شمشیر مردم کش نگاهی می زند خود را
گلی کز جنبش باد صبا آزرده می گردد
چرا بر تیغ آه بیگناهی می زند خود را
مه نو سجده های سهو می فرمایدم امشب
به صورت بس که بر طرف کلاهی می زند خود را
سواری گرم قتلم گشته و من منفعل مانده
که گیتی سوز برقی بر گیاهی می زند خود را
عنانش محتشم امروز می گیرم تماشا کن
که چون بر پادشاهی دادخواهی می زند خود را