شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
محتشم کاشانی
محتشم کاشانی( قصاید )
125

قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع

گرت هواست که دایم درین وسیع فضا
بود قضا به رضایت بده رضا به قضا
هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی
خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا
مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب
که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا
نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل
طلب نمای ز دستور عقل هم امضا
بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام
مریض مهر الهیست را ده مرضا
ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد
مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا
چو بی گمان اجلت می رسد تو آب کسی
رضا نجسته مخور بر امید استرضا
مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام
شکسته در کله چرخ بیضهٔ بیضا
چنان به خلق به آهستگی بزی که زند
فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا
ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی
نفس مبند درین هفت گنبد مینا
فراز قاف قناعت گر آشیان سازی
فروتنی نکشد پشه تو از عنقا
مباش عاشق افراط و مایل تفریط
کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا
نکوترین صور در معاشت از کم و بیش
توسطت که بخیرالامور اوسطها
ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر
که قطره ای ز کف ممسکت شود دریا
گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر
تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما
اگر نهی قدمی بی رضا دوست بنه
هزار بار جبین بر زمین به استعفا
به آب حلم بشو روی تابناک غضب
چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا
به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو
نقابکش که محال است در زمانه خلا
به باغ روی کسی کز محرمات بود
چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا
مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع
که او عقیم نما جادوئیست تفرقه زا
به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه
که این سرآمد دیوانه ایست سلسله خا
نظر به پوش ز خوان طمع که مائده ایست
پر از گرسنه ربا طعمه های جوع فزا
به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر
بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی
که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا
بگرد قلعهٔ دین آن چنان حصاری بند
که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا
به تازیانه همت براق سان برسان
کمیت نفس به میدان عالم بالا
برای عزم تو زین بسته اند بر فرسی
که هست غاشیه اش چرخ را کتف فرسا
تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو
بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا
فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند
تکاور تو مکرر شود هلال سما
گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن
مکش ز زیر قدم بوته های خار جفا
دلیر باش که صبرآزمائی است غرض
تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا
به درد کو مرض خود که درد چاربریست
به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا
چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن
رگ هوس که بود فصد ماحی حما
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد
رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا
ازین منازل اسفل چنان گذر که شود
نزول گاه تو این طرفه غرفهٔ اعلا
نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون
کنی سرای دگر را ز نوحه نوحه سرا
متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست
برندهٔ تو بسوی عقوبت عقبا
چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه
نمی شود ز کمند تعلق تو رها
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است
که شرب آب به طبع مریض استسقا
ز نشه های جزا غافلی و میسازی
مفرح گنه خویش را تمام اجزا
فغان از آن که شود نشهٔ بقا آخر
دمند بهر جزا صور نشهٔ اخرا
تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش
کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا
چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد
که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا
چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه
اگر به خطه اولا روی بود اولی
نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز
کنند بهر تو آماده توشهٔ فردا
کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر
چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا
سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی
که چون حباب هوا در سری و سر به هوا
ریای محضی و محض ریا و هر عملی
که بی ریاست به کیش تو باطل است و هبا
اگر برابر مردم به طاعتی مشغول
نماز مغربت ار طول می کشد به عشا
و گر نمی کنی از نقص دین نماز تمام
نگشته در ته پای تو گرم روی روا
عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است
پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا
به صورت دوم آن زشت روی بی شرم است
که خویش را کند از پرده افکنی رسوا
به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت
که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا
دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت
نه وعده ای ز عطا و نه مژده ای ز سخا
نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی
به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا
ز بس که خوف بری از سیاست قروقش
ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا
به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی
بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا
ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک
دهد به منع تو فرمان به وعده های عطا
تو را ز دست نیامد که در شب دیجور
به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا
ز شیشه های هوس از شراب کم حذری
ز بس که پر بودت کاسهٔ سر شیدا
چنان قروق شکن او شوی که پای نهد
به سبزه پدر خویش طفل ناپروا
چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس
اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا
دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر
ببین که طاعت او می کنی چگونه ادا
که موی بر بدنت از ادب نمی جنبد
مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا
به صد هزار تعشق به جای می آری
هزار حکم اگر بر تو می کند اجرا
چو برگ بید زبانت ز بیم می لرزد
به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا
به آن شهی که شهان آفریدگان ویند
چو در نماز سخن می کنی صباح و مسا
ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو
به آن ادب نفسی می شوی نفس پیما
به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت
ملول ناشده آورده ای تمام به جا
اگر بساط ریائی نبوده گسترده
ز سرعتت متمیز شدست دست از پا
از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به
که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا
روایت است که عبدالله مبارک داشت
هوای سرو قدی از بتان مه سیما
شبی که بود چنان برف از آسمان باران
که بر عباد پس از توبهٔ رحمت مولا
شبی که استره آبدار سرما بود
به دست باد ز رخسار مرد موی ربا
به پای منظر وی آنقدر به پای استاد
که شد بلند ز هر سو ندای حی علی
گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید
رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا
ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس
که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا
گر از شبی دو نفس می کنی به طاعت صرف
نمی شوی نفس نفس را سکون فرما
هلاک سوره کوچکتری که زود ترک
ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا
ور آیدت به زبان سوره قریب به طول
به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا
ز شام تا سحر امشب برای بی خبری
ستاده ای نه ز سر باخبر نه از سرما
عجب تر آن که شبی رفته و تو یک ساعت
خیال کرده ای از شغل عشق وسوسه زا
به گفت این وره قبلهٔ حقیقی جست
نشان حسن ازل را به چشم سر جویا
بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش
مگس نموده بر او از جوانب استیلا
گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن
ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا
تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی
شوی رهی و کنی دامن مجاز رها
تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی
کند هوای مگس رانی تو بال هما
در آخر سخن ای نطق بهره ای برسان
به آن بهار هوس زان نصیحت عظما
الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس
فروغ نسل محقر چراغ دودهٔ ما
ایا نتیجهٔ آمال کز برادر من
تو مانده ای به من اندر امل سرای بقا
به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند
ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا
بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر
به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا
قدم نهاده ای اندر رهی که وادی امن
دروست منحصر اندر منازل اولا
به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی
که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا
ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی
به باج خانهٔ تکلیف خیمه ها برپا
وزان تجارت کم مدت سبک مایه
اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا
پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم
محرران فصول عمل مفصل ها
که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم
و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا
غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل
تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا
پس از تو گر عملی سر زند که به نشود
به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا
نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم
تن الم زده فرسایدت هلال آسا
جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب
که سوز آن بود امروز به شود فردا
جزای بد عملی تابه ایست تابیده
تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا
نه آنقدر ز مکافات می دهم بیمت
که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا
نه آنقدر دلت از عفو می کنم ایمن
که کم زند در طوف دل تو خوف خدا
به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است
به صد هزار خطا ناامیدیست خطا
کسی که سجدهٔ او نارواست در کیشش
هزار باره ازو حاجتش شده است روا
تو کز سعادت اسلام بهره ای داری
عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا
گناه بندهٔ نادم ز فعل نامرضی
اگر بزرگ تر از عالم است و مافیها
فتد به معرض عفو غفور چون شوید
به آب توجه رخ معصیت کمای رضا
ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر
ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا
چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام
بیاد داری و آری تمام عمر به جا
کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان
رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا
به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند
چو گشت خاتمه یاب این قصیدهٔ عزا
به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ
که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا
دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت
بلند شد به مناجات حی بی همتا
بزرگوار خدایا که ذات بی چونت
که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا
به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال
که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا
به اسم اعظمت آن گنج بی نشان که اگر
فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا
به آن گروه که از انقیاد فرمانت
به جنس خاک نکردند از سجود ابا
به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی
که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا
به اولیای ذوالحزم خاصه کراری
که بر تو نقد بقا می فشاند روز دغا
بلابه لب لبیک گوی کعبه روان
به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا
به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند
اگر کنند سر از بهر معذرت بالا
به تائبان موفق که در رسند به عفو
ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا
به بیگناهی زندانیان شحنهٔ عشق
به بی نشانی سرگشتگان دشت بلا
به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست
که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا
به گریه های زمان غریو خیز وداع
که سنگ را اثر آن درآورد به بکا
به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود
که تاب دیدنشان ناورد دل خارا
به بی زبانی طفلان مضطرب در مهد
که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا
به مادران جگرگوشه در نظر مرده
که از فلک گذرانند بانگ واولدا
به آن کثیر عیالان بینوا که مدام
خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا
بسوز قافله مبتلا به غارت جان
که آهشان نگذارد گیاه در صحرا
به درد پرد گیانی که دست حادثه شان
کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا
به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور
که روی خواب نبینند در شب یلدا
به غازیان مجاهد که در تکاور شوق
کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی
بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها
که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی
دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا
چنان کنی که شود محتشم طفیل همه
یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا
که جرم کافر صد ساله می توان بخشید
به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا