161
منطق الطیر
به هیچ خنجر
این ریسمان نمی گسلد
صدا می اید
یک ریز
روز و شب از باغ
چیو چیو
چ چ
چه چه
چیو چیو
چه چه
زلال زمزمه
جاری است زان سوی دیوار
جلال می پرسد
این مرغ را گلو هرگز
ز کار خواندن و خواندن نمی شود خسته
که با نوایش در هرم روز و سایه ی شب
نگاه می دارد این باغ و بیشه را بیدار ؟
ببین که
می گویم
این سحر عاشق است و سحر
یکی نرفته هنوز
آن دگر کند آغاز
صدا یکی ستولیکن پرندگان بسیار