227
نماز خوف
میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
که گاه می گوید
من از ستاره ی دنباله دار می ترسم
که از کرانه ی مشرق ظهور خواهد کرد
به رنگ دود در آیینه ها نمودار است
و در رواق مساجد شکاف افتاده ست
و در کیسه ی گل های ساده ی مریم
کجال شوق و نیایش
نمی دهد ما را
طلوع صبحدمان خروج دجال است
که آب را گل و لاله راه می بندد
و روشنی را
در جعبه های ماهوتی
به روی شاخه ی گردوی پیر شانه سری
نماز می خواند
نماز خوف
مگر چیست ؟
غبار و دود مسلسل بر آسمان سحر
کسوف لبریزی ست
تو نیز همره دجال می روی هشدار
به رودخانه بیندیش
که آسمان را در خویش می برد سیال
تو پاک جانی اما
هوای شهر پلید است
اگر یکی ز شهیدان لاله
کشته ی تیر
ز خاک برخیزد
به ابر خواهد گفت
به باد خواهد گفت
که این فضا چه پلید است و آسمان کوتاه
و زهر تدریجی
عروق گل ها را از خون سالم سیال
چگونه خالی کرده ست
من و تو لحظه به لحظه
کنار پنجره مان
بدین سیاهی ملموس
خوی گر شده ایم
کسی چه می داند بیرون چه می رود در باد
تمام روزنه ها بسته ست
من و تو هیچ ندانستیم
درین غبار
که شب در کجاست روز کجا
و رنگ اصلی خورشید و
آب و گل ها چیست
درخت ها را پیوند می زنند
چنانک
به روی شاخه ی بادام سیب می بینی
به روی بوته ی بابونه
لاله های کبود
چه مهربانی هایی
اگر به آب ببخشی
حباب خواهد شد
من و تو هیچندانستیم
که آن درخت تنومند روشنایی را
کجا به خاک سپردند
یا کجا بردند ؟
بلور شسته ی هر واژه آنچنان آلود
که از رسالت گل
خار و خس رواج گرف
میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
که گاه می گوید
من از ستاره ی دنباله دار می ترسم
عذاب خشم الاهی ست
نماز خوف بخوانیم
نماز خوف