241
غزلی چون خود شما زیبا
با غروب این دل گرفته مرا
می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظه هایی که در فلق گم شد
با شفق باز می شود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موج کوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت: بیا
می شد اینجا نباشم اینک، آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغ های سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی ها