191
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشنایی هات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
جذبه ای دارم که دنیا را بدین جا می کشانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم